سفارش تبلیغ
صبا ویژن

متن های عاشقانه.متن های عارفانه.متن های علمی. متن های طنز

یه بدهی به داداشی
خلوتی داشتم وعمرگرانی که گذشت

 

کس ندانست
چه شدعشق به پای که گذشت

 

 

 

خبرازاتش دل سوختنم یارنداشت

 

که خدا داند ودل برسراین دل چه گذشت

 

 

 

بلبلی خون دل خویش به تا راج کشید

 

همه عمر به سودای غم غنچه گذشت

 

 

سوختم ازغمو تدبیر نکردی در کار


خفتگان هیچ ندانند به دل انچه گدشت


مست شو ازمی ناب سر میخانه دوست

 

که صفا نیست
دلی را که ازاین برکه گذشت

 

 

 

خلوتم ره به خیال نظرت راهزن است

 

تو چه دانی
به دل خسته دراین ره چه گذشت

 


میزند خاطر عشاق به سرتاسر جان
که رها نیزچو عشاق از سو بگذشت

 

 

 

 

سرودشد در 1389/3/7

رها

 


نوشته شده در چهارشنبه 90/6/30ساعت 11:29 عصر توسط MAN. نظرات ( ) |


اینکه خاک سیهش بالین است
اختر چرخ ادب پروین است


گر چه جز تلخی از ایام ندید
هر چه خواهی سخنش شیرین است


صاحب آنهمه گفتار امروز
سائل فاتحه و یاسین است


دوستان به که ز وی یاد کنند
دل بی دوست دلی غمگین است


خاک در دیده بسی جان فرساست
سنگ بر سینه بسی سنگین است


بیند این بستر و عبرت گیرد
هر که را چشم حقیقت بین است


هر که باشی و زهر جا برسی

آخرین منزل هستی این است


آدمی هر چه توانگر باشد
چو بدین نقطه رسد مسکین است


اندر آنجا که قضا حمله کند
چاره تسلیم و ادب تمکین است


زادن و کشتن و پنهان کردن
دهر را رسم و ره دیرین است


خرم آن کس که در این محنت‌گاه
خاطری را سبب تسکین است


نوشته شده در چهارشنبه 90/6/30ساعت 3:53 عصر توسط MAN. نظرات ( ) |

اهل کاشانم
روزگارم بد نیست
تکه نانی دارم ، خرده هوشی ، سر سوزن ذوقی .
مادری دارم ، بهتر از برگ درخت .
دوستانی ، بهتر از آب روان .
*****
و خدایی که در این نزدیکی است :
لای این شب بوها ، پای آن کاج بلند.
روی آگاهی آب ، روی قانون گیاه .
*****
من مسلمانم .
قبله ام یک گل سرخ .
جانمازم چشمه ، مهرم نور .
دشت سجاده من .
من وضو با تپش پنجره ها می گیرم
در نمازم جریان دارد ماه ، جریان دارد طیف .
سنگ از پشت نمازم پیداست :
همه ذرات نمازم متبلور شده است .
من نمازم را وقتی می خوانم
که اذانش را باد ، گفته باشد سر گلدسته سرو
من نمازم را ، پی (( تکبیرة الاحرام )) علف می خوانم
پی (( قد قامت )) موج .
*****
کعبه ام بر لب آب
کعبه ام زیر اقاقی هاست .
کعبه ام مثل نسیم ، می رود باغ به باغ ، می رود شهربه شهر
(( حجر الاسود )) من روشنی باغچه است .
*****
اهل کاشانم
پیشه ام نقاشی است
گاه گاهی قفسی می سازم با رنگ ، می فروشم به شما
تا به آواز شقایق که در آن زندانی است
دل تنهایی تان تازه شود .
چه خیالی ، چه خیالی ، ... می دانم
پرده ام بی جان است .
خوب می دانم ، حوض نقاشی من بی ماهی است .
*****
اهل کاشانم .
نسبم شاید برسد .
به گیاهی در هند ، به سفالینه ای از خاک (( سیلک )).
نسبم شاید ، به زنی فاحشه در شهر بخارا برسد .
*****
پدرم پشت دوبار آمدن چلچله ها ، پشت دو برف ،
پدرم پشت دو خوابیدن در مهتابی ،
پدرم پشت زمان ها مرده است .
پدرم وقتی مرد ، آسمان آبی بود ،
مادرم بی خبر از خواب پرید ، خواهرم زیبا شد .
پدرم وقتی مرد ، پاسبان ها همه شاعر بودند .
مرد بقال ازمن پرسید: چند من خربزه می خواهی ؟
من ازاو پرسیدم : دل خوش سیری چند ؟
*****
پدرم نقاشی می کرد .
تار هم می ساخت ، تار هم می زد .
خط خوبی هم داشت .
*****
باغ ما در طرف سایه دانایی بود .
باغ ما جای گره خوردن احساس و گیاه ،
باغ ما نقطه برخورد نگاه و قفس آینه بود .
باغ ما شاید ، قوسی از دایره سبز سعادت بود .
میوه کال خدا را آن روز ، می جویم در خواب .
آب بی فلسفه می خوردم .
توت بی دانش می چیدم .
تا اناری ترکی بر می داشت . دست فواره خواهش می شد .
تا چلویی می خواند ، سینه از ذوق شنیدن می سوخت .
گاه تنهایی ، صورتش را به پس پنجره می چسبانید .
*****
شوق می آمد ، دست در گردن حس می انداخت .
فکر ، بازی می کرد
زندگی چیزی بود . مثل یک بارش عید ، یک چنار پر سار .
زندگی در آن وقت ، صفی از نور و عروسک بود .
یک بغل آزادی بود .
زندگی در آن وقت ، حوض موسیقی بود .
*****
طفل پاورچین پاورچین ، دور شد کم کم در کوچه سنجاقکها
بار خود را بستم ، رفتم از شهر خیالات سبک بیرون
دلم از غربت سنجاقک پر
*****
من به مهمانی دنیا رفتم
من به دشت اندوه
من به باغ عرفان
من به ایوان چراغانی دانش رفتم
رفتم از پله مذهب بالا .
تا ته کوچه شک ،
تا هوای خنک استغنا ،
تا شب خیس محبت رفتم .
من به دیدار کسی رفتم در آن سر عشق .
رفتم . رفتم تا زن ،
تا چراغ لذت ،
تا سکوت خواهش ،
تا صدای پر تنهایی .
*****
چیزها دیدم در روی زمین :
کودکی دیدم . ماه را بو می کرد .
قفسی بی در دیدم که در آن ، روشنی پرپر می زد .
نردبانی که از آن ، عشق می رفت به بام ملکوت .
من زنی را دیدم ، نور در هاون می کوبید .
ظهر در سفره آنان نان بود ، سبزی دور شبنم بود ،
کاسه داغ محبت بود .
من گدایی دیدم ، در به درمی رفت آواز چکاوک می خواست
و سپوری که به یک پوسته خربزه می برد نماز
*****
بره ای را دیدم ، بادبادک می خورد
من الاغی دیدم ، یونجه را می فهمید
در چرا گاه (( نصیحت )) گاوی دیدم سبز
شاعری دیدم هنگام خطاب ، به گل سوسن می گفت : (( شما ))
*****
من کتابی دیدم ، واژه هایش همه از جنس بلور
کاغذی دیدم ، از جنس بهار .
موزه ای دیدم ، دور از سبزه
مسجدی دور از آب
سر بالین فقیهی نومید ، کوزه ای دیدم لبریز سئوال
*****
قاطری دیدم بارش (( انشاء ))
اشتری دیدم بارش سبد خالی (( پند و امثال )) .
عارفی دیدم بارش (( تنناها یاهو ))
*****
من قطاری دیدم ، روشنایی می برد .
من قطاری دیدم ، فقه می برد و چه سنگین می رفت .
من قطاری دیدم .که سیاست می برد ( و چه خالی می رفت . )
من قطاری دیدم ، تخم نیلوفر و آواز قناری می برد .
و هواپیمایی ، که در آن اوج هزاران پایی
خاک از شیشه آن پیدا بود :
کاکل پوپک ،
خالهای پر پروانه ،
عکس غوکی در حوض
و عبور مگس از کوچه تنهایی .
خواهش روشن یک گنجشک ،وقتی از روی چناری به
زمین می آید .
و بلوغ خورشید .
و هم آغوشی زیبای عروسک با صبح .
*****
پله هایی که به گلخانه شهوت می رفت .
پله هایی که به سردابه الکل می رفت .
پله هایی که به بام اشراق
پله هایی به سکوی تجلی می رفت
*****
مادرم آن پائین
استکانها را در خاطره شط می شست
*****
شهر پیدا بود
رویش هندسی سیمان ، آهن ، سنگ
سقف بی کفتر صدها اتوبوس
گل فروشی گلهایش را می کرد حراج
در میان دو درخت گل یاس ، شاعری تابی بست
کودکی هسته زرد الویی روی سجاده بیرنگ پدر تف می کرد
و بزی از (( خزر )) نقشه جغرافی آب می خورد
*****
بند رختی پیدا بود : سینه بندی بی تاب
چرخ یک گاریچی در حسرت واماندن اسب
اسب در حسرت خوابیدن گاریچی
مرد گاریچی در حسرت مرگ
*****
جشن پیدا بود ، موج پیدا بود
برف پیدا بود دوستی پیدابود
کلمه پیدا بود
آب پیدا بود ، عکس اشیا در آب
سایه گاه خنک یاخته ها در تف خون
سمت مرطوب حیاط
شرق اندوه نهاد بشری
فصل ول گردی در کوچه زن
بوی تنهایی در کوچه فصل .
دست تابستان یک بادبزن پیدا بود .
*****
سفر دانه به گل .
سفر پیچک این خانه به آن خانه .
سفر ماه به حوض .
فوران گل حسرت از خاک .
ریزش تاک جوان از دیوار .
بارش شبنم روی پل خواب .
پرش شادی از خندق مرگ .
گذر حادثــه از پشت کلام .
*****
جنگ یک روزنه با خواهش نور .
جنگ یک پله با پای بلند خورشید .
جنگ تنهایی با یک آواز .
جنگ زیبای گلابی ها با خالی یک زنبیل .
جنگ خونین انار و دندان .
جنگ (( نازی )) ها با ساقه ناز .
جنگ طوطی و فصاحت با هم .
جنگ پیشانی با سردی مهر .
*****
حمله کاشی مسجد به سجود .
حمله باد به معراج حباب صابون .
حمله لشگر پروانه به بنامه (( دفع آفات )) .
حمله دسته سنجاقک ، به صف کارگر (( لوله کشی )) .
حمله هنگ سیاه قلم نی به حروف سربی .
حمله واژه به فک شاعر .
*****
فتح یک قرن به دست یک شعر .
فتح یک باغ به دست یک سار .
فتح یک کوچه به دست دو سلام .
فتح یک شهر به دست سه چهار اسب سوار چوبی .
فتح یک عید به دست دو عروسگ ، یک توپ
*****
قتل یک جغجغه روی تشک بعد از ظهر
قتل یک قصه سر کوچه خواب
قتل یک غصه به دستور سرود
قتل مهتاب به فرمان نئون
قتل یک بید به دست (( دولت ))
قتل یک شاعر افسرده به دست گل سرخ
همه روی زمین پیدا بود
نظم در کوچه یونان می رفت
جغد در (( باغ معلق )) می خواند
باد در گردنه خیبر ، بافه ای از خس تاریخ به
خاور می راند
روی دریاچه آرام (( نگین )) قایقی گل می برد
در بنارس سر هر کوچه چراغی ابدی روشن بود
*****
مردمان را دیدم
شهرها را دیدم
دشت ها را ، کوهها را دیدم
آب را دیدم ، خاک را دیدم
نورو ظلمت را دیدم
و گیاهان را در نور ، و گیاهان را د رظلمت دیدم
جانورها را در نور ، جانور ها را در ظلمت دیدم
و بشر را در نور ، و بشر را در ظلمت دیدم
*****
اهل کاشانم اما
شهر من کاشان نیست .
شهر من گم شده است .
من با تاب ، من با تب
خانه ای در طرف دیگر شب ساخته ام .
*****
من در این خانه به گم نامی نمناک علف نزدیکم .
من صدای نفس باغچه را می شنوم
و صدای ظلمت را ، وقتی از برگی می ریزد .
و صدای ، سرفه روشنی از پشت درخت ،
عطسه آب از هر رخنه سنگ ،
چکچک چلچله از سقف بهار.
و صدای صاف ، باز و بسته شدن پنجره تنهایی .
و صدای پاک ، پوست انداختن مبهم عشق،
متراکم شدن ذوق پریدن در بال
و ترک خوردن خودداری روح .
من صدای قدم خواهش را می شنوم
و صدای ، پای قانونی خون را در رگ .
ضربان سحر چاه کبوترها ،
تپش قلب شب آدینه ،
جریان گل میخک در فکر
شیهه پاک حقیقت از دور .
من صدای کفش ایمان را در کوچه شوق
و صدای باران را ، روی پلک تر عشق
روی موسیقی غمناک بلوغ
روی آواز انار ستان ها
و صدای متلاشی شدن شیشه شادی در شب
پاره پاره شدن کاغذ زیبایی
پرو خالی شدن کاسه غربت از باد
*****
من به آغاز زمین نزدیکم
نبض گل ها را می گیرم
آشنا هستم با ، سرنوشت تر آب ، عادت سبز درخت
*****
روح من در جهت تازه اشیاء جاری است .
روح من کم سال است .
روح من گاهی از شوق ، سرفه اش میگیرد .
روح من بیکار است :
قطره های باران را ، درز آجرها را ، می شمارد .
روح من گاهی ، مثل یک سنگ سر راه حقیقت دارد
*****
من ندیدم دو صنوبر را با هم دشمن .
من ندیدم بیدی ، سایه اش را بفروشد به زمین .
رایگان می بخشد ، نارون شاخه خود را به کلاغ .
هر کجا برگی هست ، شوق من می شکفد .
بوته خشخاشی ، شست و شو داده مرا در سیلان بودن .
*****
مثل بال حشره وزن سحر را می دانم .
مثل یک گلدان ، می دهم گوش به موسیقی روییدن .
مثل زنبیل پر از میوه تب تند رسیدن دارم .
مثل یک میکده در مرز کسالت هستم .
مثل یک ساختمان لب دریا نگرانم به کشش های بلند ابری
تابخواهی خورشید ، تا بخواهی پیوند ، تا بخواهی تکثیر
*****
من به سیبی خشنودم
و به بوئیدن یک بوته بابونه .
من به یک آینه ، یک بستگی پاک قناعت دارم .
من نمی خندم اگر بادکنک می ترکد .
و نمی خندم اگر فلسفه ای ، ماه را نصف کند .
من صدای پر بلدرچین را ، می شناسم ،
رنگ های شکم هوبره را ، اثر پای بز کوهی را .
خوب می دانم ریواس کجا می روید .
سار کی می آید ، کبک کی می خواند ، باز کی می میرد .
ماه در خواب بیابان چیست ،
مرگ در ساقه خواهش
و تمشک لذت ، زیر دندان هم آغوشی.
*****
زندگی رسم خوشایندی است .
زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ ،
پرشی دارد اندازه عشق .
زندگی چیزی نیست ، که لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود.
زندگی جذبه دستی است که می چیند .
زندگی نوبر انجیر سیاه ، در دهان گس تابستان است .
زندگی ، بعد درخت است به چشم حشره .
زندگی تجربه شب پره در تاریکی است .
زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد.
زندگی سوت قطاری است که در خواب پلی می پیچد.
زندگی دیدن یک باغچه از شیشه مسدود هواپیماست .
خبر رفتن موشک به فضا ،
لمس تنهایی (( ماه )) ،
فکر بوییدن گل در کره ای دیگر .
*****
زندگی شستن یک بشقاب است .
زندگی یافتن سکه دهشاهی در جوی خیابان است .
زندگی (( مجذور )) آینه است .
زندگی گل به (( توان )) ابدیت ،
زندگی (( ضرب )) زمین د رضربان دل ها،
زندگی (( هندسه )) ساده و یکسان نفس هاست .
*****
هر کجا هستم ، باشم ،
آسمان مال من است .
پنجره ، فکر ، هوا ، عشق ، زمین مال من است .
چه اهمیت دارد
گاه اگر می رویند
قارچ های غربت ؟
*****
من نمی دانم
که چرا می گویند : اسب حیوان نجیبی است ،
کبوتر زیباست .
و چرا در قفس هیچکسی کرکس نیست
گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد.
چشم ها را باید شست ، جور دیگر باید دید
واژه را باید شست .
واژه باید خود باد ، واژه باید خود باران باشد
چتر را باید بست ،
زیر باران باید رفت .
فکر را ، خاطره را ، زیر باران باید برد .
با همه مردم شهر ، زیر باران باید رفت .
دوست را ، زیر باران باید جست .
زیر باران باید با زن خوابید .
زیر باران باید بازی کرد .
زیر باران باید چیز نوشت ، حرف زد . نیلوفر کاشت ، زندگی تر شدن پی درپی،
زندگی آب تنی کردن در حوضچه (( اکنون )) است .
*****
رخت ها را بکنیم :
آب در یک قدمی است
روشنی را بچشیم .
شب یک دهکده را وزن کنیم . خواب یک آهو را .
گرمی لانه لک لک را ادراک کنیم .
روی قانون چمن پا نگذاریم
در موستان گره ذایقه را باز کنیم .
و دهان را بگشائیم اگر ماه در آمد .
و نگوئیم که شب چیز بدی است .
و نگوئیم که شب تاب ندارد خبر از بینش باغ .
و بیارایم سبد
ببریم اینهمه سرخ ، این همه سبز .
*****
صبح ها نان و پنیرک بخوریم
و بکاریم نهالی سر هرپیچ کلام .
و بپاشیم میان دو هجا تخم سکوت .
و نخوانیم کتابی که در آن باد نمی آید
و کتابی که در آن پوست شبنم تر نیست
و کتابی که در آن یاخته ها بی بعدند .
و نخواهیم مگس از سر انگشت طبیعت بپرد .
و نخواهیم پلنگ از در خلقت برود بیرون .
و بدانیم اگر کرم نبود ، زندگی چیزی کم داشت .
و اگر خنج نبود، لطمه می خورد به قانون درخت .
و اگر مرک نبود ، دست ما در پی چیزی می گشت .
و بدانیم اگر نور نبود ، منطق زنده پرواز دگرگون می شد .
و بدانیم که پیش از مرجان ، خلائی بود در اندیشه دریاها
و نپرسیم کجاییم ،
بو کنیم اطلسی تازه بیمارستان را .
و نپرسیم که فواره اقبال کجاست .
و نپرسیم که پدرها ی پدرها چه نسیمی . چه شبی داشته اند .
پشت سرنیست فضایی زنده .
پشت سر مرغ نمی خواند .
پشت سر باد نمی آید .
پشت سرپنجره سبز صنوبر بسته است .
پشت سرروی همه فرفره ها خاک نشسته است .
پشت سرخستگی تاریخ است .
پشت سرخاطره موج به ساحل صدف سرد سکون می ریزد .
*****
لب دریا برویم ،
تور در آب بیندازیم
و بگیریم طراوت از آب .
ریگی از روی زمین برداریم
وزن بودن را احساس کنیم
*****
بد نگوئیم به مهتاب اگر تب داریم
( دیده ام گاهی در تب ، ماه می آید پایین ،
می رسد دست به سقف ملکوت .
دیده ام ، سهره بهتر می خواند .
گاه زخمی که به پا داشته ام
زیر و بم های زمین را به من آموخته است .
گاه در بستر بیماری من ، حجم گل چند برابرشده است .
و فزون تر شده است ، قطر نارنج ، شعاع فانوس . )
و نترسیم از مرگ
مرگ پایان کبوتر نیست .
مرگ وارونه یک زنجره نیست .
مرگ در ذهن اقاقی جاری است .
مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد .
مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن می گوید .
مرگ با خوشه انگور می آید به دهان .
مرگ در حنجره سرخ ـ گلو می خواند .
مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است .
مرگ گاهی ریحان می چیند .
مرگ گاهی ودکا می نوشد .
گاه در سایه نشسته است به ما می نگرد .
و همه می دانیم
ریه های لذت ، پر از اکسیژن مرگ است . )
در نبندیم به روی سخن زنده تقدیر که از پشت چپرهای صدا می شنویم .
*****
پرده را برداریم :
بگذاریم که احساس هوایی بخورد .
بگذاریم بلوغ ، زیر هر بوته که می خواهد بیتوته کند .
بگذاریم غریزه پی بازی برود .
کفش ها را بکند . و به دنبال فصول از سر گل ها بپرد .
بگذاریم که تنهایی آواز بخواند .
چیز بنویسد و
به خیابان برود .
ساده باشیم .
ساده باشیم چه در باجه یک بانک چه در زیر درخت .
*****
کار ما نیست شناسایی (( راز )) گل سرخ .
کار ما شاید این است
که در (( افسون )) گل سرخ شناور باشیم .
پشت دانایی اردو بزنیم .
دست در جذبه یک برگ بشوییم و سر خوان برویم .
صبح ها وقتی خورشید ، در می آید متولد بشویم .
هیجان را پرواز دهیم .
روی ادراک فضا ، رنگ ، صدا ، پنجره گل نم بزنیم .
آسمان را بنشانیم میان دو هجای (( هستی )) .
ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم .
بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم .
نام را باز ستانیم از ابر ،
ازچنار ، از پشه ، از تابستان .
روی پای تر باران به بلندی محبت برویم .
در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم .
*****
کار ما شاید این است
که میان گل نیلوفر و قرن
پی آواز حقیقت بدویم .
(( کاشان ، قریه چنار ، تابستان 1343 ))


نوشته شده در چهارشنبه 90/6/30ساعت 3:50 عصر توسط MAN. نظرات ( ) |


باز باران

با ترانه

با گوهر های فراوان

می خورد بر بام خانه

 

من به پشت شیشه تنها

ایستاده :

در گذرها

رودها راه اوفتاده.

 

شاد و خرم

یک دوسه گنجشک پرگو

باز هر دم

می پرند این سو و آن سو

 

می خورد بر شیشه و در

مشت و سیلی

آسمان امروز دیگر

نیست نیلی

 

یادم آرد روز باران

گردش یک روز دیرین

خوب و شیرین

توی جنگل های گیلان:

 

کودکی دهساله بودم

شاد و خرم

نرم و نازک

چست و چابک

 

از پرنده

از چرنده

از خزنده

بود جنگل گرم و زنده

 

آسمان آبی چو دریا

یک دو ابر اینجا و آنجا

چون دل من

روز روشن

 

بوی جنگل تازه و تر

همچو می مستی دهنده

بر درختان می زدی پر

هر کجا زیبا پرنده

 

برکه ها آرام و آبی

برگ و گل هر جا نمایان

چتر نیلوفر درخشان

آفتابی

 

سنگ ها از آب جسته

از خزه پوشیده تن را

بس وزغ آنجا نشسته

دمبدم در شور و غوغا

 

رودخانه

با دوصد زیبا ترانه

زیر پاهای درختان

چرخ می زد ... چرخ می زد همچو مستان

 

چشمه ها چون شیشه های آفتابی

نرم و خوش در جوش و لرزه

توی آنها سنگ ریزه

سرخ و سبز و زرد و آبی

 

با دوپای کودکانه

می پریدم همچو آهو

می دویدم از سر جو

دور می گشتم زخانه

 

می پراندم سنگ ریزه

تا دهد بر آب لرزه

بهر چاه و بهر چاله

می شکستم کرده خاله

 

می کشانیدم به پایین

شاخه های بیدمشکی

دست من می گشت رنگین

از تمشک سرخ و وحشی

 

می شنیدم از پرنده

داستانهای نهانی

از لب باد وزنده

راز های زندگانی

 

هرچه می دیدم در آنجا

بود دلکش ، بود زیبا

شاد بودم

می سرودم :

 

" روز ! ای روز دلارا !

داده ات خورشید رخشان

این چنین رخسار زیبا

ورنه بودی زشت و بی جان !

 

" این درختان

با همه سبزی و خوبی

گو چه می بودند جز پاهای چوبی

گر نبودی مهر رخشان !

 

" روز ! ای روز دلارا !

گر دلارایی ست ، از خورشید باشد

ای درخت سبز و زیبا

هرچه زیبایی ست از خورشید باشد ... "

 

اندک اندک ، رفته رفته ، ابرها گشتند چیره

آسمان گردیده تیره

بسته شد رخساره خورشید رخشان

ریخت باران ، ریخت باران

 

جنگل از باد گریزان

چرخ ها می زد چو دریا

دانه های گرد باران

پهن می گشتند هر جا

 

برق چون شمشیر بران

پاره می کرد ابرها را

تندر دیوانه غران

مشت می زد ابرها را

 

روی برکه مرغ آبی

از میانه ، از کناره

با شتابی

چرخ می زد بی شماره

 

گیسوی سیمین مه را

شانه می زد دست باران

باد ها با فوت خوانا

می نمودندش پریشان

 

سبزه در زیر درختان

رفته رفته گشت دریا

توی این دریای جوشان

جنگل وارونه پیدا

 

بس دلارا بود جنگل

به ! چه زیبا بود جنگل

بس ترانه ، بس فسانه

بس فسانه ، بس ترانه

 

بس گوارا بود باران

وه! چه زیبا بود باران

می شنیدم اندر این گوهرفشانی

رازهای جاودانی ،پند های آسمانی

 

" بشنو از من کودک من

پیش چشم مرد فردا

زندگانی - خواه تیره ، خواه روشن -

هست زیبا ، هست زیبا ، هست زیبا ! "

 


نوشته شده در سه شنبه 90/6/29ساعت 12:48 عصر توسط MAN. نظرات ( ) |

پیرمردی صبح زود از خانه اش بیرون آمد. پیاده رو در دست تعمیر بود به همین خاطر در خیابان شروع به راه رفتن کرد که ناگهان یک ماشین به او زد. مرد به زمین افتاد. مردم دورش جمع شدند و او را به بیمارستان رساندند. پس از پانسمان زخم ها، پرستاران به او گفتند که آماده عکسبرداری از استخوان بشود. پیرمرد در فکر فرو رفت. سپس بلند شد و لنگ لنگان به سمت در رفت و در همان حال گفت: “که عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست” پرستاران سعی در قانع کردن او داشتند ولی موفق نشدند. برای همین از او دلیل عجله اش را پرسیدند. پیرمرد گفت: “زنم در خانه سالمندان است. من هر صبح به آنجا میروم وصبحانه را با او میخورم. نمیخواهم دیر شود!” پرستاری به او گفت: “شما نگران نباشید ما به او خبر میدهیم. که امروز دیرتر می‌رسید.” پیرمرد جواب داد: “متاسفم. او بیماری فراموشی دارد و متوجه چیزی نخواهد شد و حتی مرا هم نمی‌شناسد.” پرستارها با تعجب پرسیدند: پس چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می‌روید در حالی که شما را نمی‌شناسد؟ “پیرمرد با صدای غمگین و آرام گفت: “اما من که او را می شناسم.”

پیرمرد عشق زن


نوشته شده در دوشنبه 90/6/28ساعت 10:43 صبح توسط MAN. نظرات ( ) |

siya kheyli bahali  fekr nemikardam injoor adami bashi. vali kheyli mehra booni گل تقدیم شما


نوشته شده در شنبه 90/6/26ساعت 10:0 صبح توسط نظرات ( ) |

دوستای گلم دوستون دارم.

من دو روز نیستم .

اپ های ناز بزارید بای


نوشته شده در شنبه 90/6/26ساعت 8:57 صبح توسط MAN. نظرات ( ) |

خوابیدی بدون لالایی و قصه
بگیر اسوده بخواب بی دردو غصه


دیگه کابوس زمستون نمی بینی
توی خواب گلای حسرت نمی چینی


دیگه خورشید چهرتو نمی سوزونه
جای سیلی های باد روش نمی مونه


دیگه بیدار نمیشی با نگرونی
یا با تردید که بری یا که بمونی


رفتی و آدمکا رو جا گذاشتی
قانون جنگل و زیر پا گذاشتی


اینجا قهرن سینه ها با مهربونی
تو تو جنگل نمی تونستی که بمونی


دلتو بردی با خود به جای دیگه
اونجا که خد ابرات لالایی میگه


میدونم میبینمت یه روز دوباره
توی دنیایی که آدمک نداره


میدونم میبینمت یه روز دوباره
توی دنیایی که آدمک نداره


نوشته شده در جمعه 90/6/25ساعت 9:35 صبح توسط MAN. نظرات ( ) |

روزی ناصرالدین شاه به مازندران رفت در نزدیکی مقصد وقتی از پنجره به بیرون را نگاه کرددریا را دید.با تعجب از یکی از همراهانش پرسید:

ان چیست؟

ان فرد با تملق و چاپلوسی فراوان تعظیمی کرد و گفت:

"قربان بحر خزر به حضور شما شرفیاب شده است"


نوشته شده در پنج شنبه 90/6/24ساعت 5:6 عصر توسط نظرات ( ) |

دیشب دوباره دیدمت اما خیال بود
تو در کنار من بشینی؟...... محال بود
هر چه نگاه عاشق من بی نصیب بود
چشمان مهربان تو پاک و زلال بود
پاییز بود و کوچه ای و تک مسافری
با تو چقدر کوچه ی ما بی مثال بود
نشنید لحن عاشق من را نگاه تو
پرواز چشم های تو محتاج بال بود
سیب درخت بی ثمر آرزوی من
یک عمر مانده بود ولی کال کال بود
گفتم کمی بمان به خدا دوست دارمت
گفتی مجال نیست ولیکن مجال بود
یک عمر هر چه سهم تو از من نگاه بود
سهم من از عبور تو رنج و ملال بود
چیزی شبیه جام بلور دلی غریب
حالا شکست وای صدای وصال بود
شب رفت و ماه گم شد و خوابم حرام شد
اما نه با خیال تو بودم حلال بود


نوشته شده در پنج شنبه 90/6/24ساعت 11:5 صبح توسط نظرات ( ) |

   1   2      >

 Design By : Pichak